جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است


معموری این ملک ز ویرانی عقل است

آسودگی ظاهر و جمعیت باطن


در زیر سر بی سر و سامانی عقل است

سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید


در پیروی قامت چوگانی عقل است

بی دود بود آتش نیلوفری عشق


عالم سیه از مجمره گردانی عقل است

در کام نهنگ و دهن شیر توان بود


رحم است بر آن روح که زندانی عقل است

سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک


با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است

عشقی که محابا کند از سنگ ملامت


در پله ارباب جنون، ثانی عقل است

در انجمن عشق که گفتار خموشی است


خاموش نشستن ز سخندانی عقل است

بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است


موج خطرش سلسله جنبانی عقل است

سالک چه خیال است که از خویش برآید


تا در ته دیوار گرانجانی عقل است

در زیر فلک دولت بیداری اگر هست


خوابی است که در پرده حیرانی عقل است

در پرده ناموس خزیدن ز ملامت


از سادگی هوش و ز عریانی عقل است

در انجمن عشق بود صورت دیوار


هر چند جهان محو زبان دانی عقل است

جان از نظر عشق بود زنده جاوید


تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است

این آن غزل سید کاشی است که فرمود


بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است